شهید مجید پازوکی
نزدیک ظهر روی یک تپه کوچک توی فکه نشسته بودیم. حالت مجید خیلی عجیب بود.
با تعجب به اطراف نگاه می کرد. یکدفعه بلند شد و گفت: پیدا کردم. این همان بلدوزره!
بعد هم سریع به آن سمت رفتیم. در کنار بلدوزر یک خاکریز کوچک بود. کمی آنطرف تر یک سیم خار دار قرار داشت. مجید به آن سمت رفت. انگار اینجا را کاملا می شناخت!
خاکها را کمی کنار زد. پیکر دو شهید گمنام در کنار سیم خاردار نمایان شد.
مجید قمقمه آب را برداشت و روی صورت شهدا می ریخت. آبها رامی ریخت و گریه می کرد.
می گفت : بچه ها ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم.
مجید روضه خوان شده بود و…
منبع: 72 روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر
(شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات)