قصه به سر رسید
گویا هنوز باور زینب نمیشود
بر سینۀ امام…؟ بماند بقیّه اش
پیراهنی که فاطمه با گریه دوخته
در بین ازدحام… بماند بقیّهاش
راحت شد از حسین همین که خیالشان
شد نوبت خیام….بماند بقیّهاش
رو کرد در مدینه که یا ایّها الرّسول
یافاطمه! سلام… بماند بقیّهاش
از قتلگاه آمده شمر و ز دامنش
خون علی الدّوام… بماند بقیّهاش
سر رفت آه، بعد هم انگشت رفت، کاش
از پیکر امام بماند بقیّهاش
بر خاک خفتهای و مرا میبرد عدو
من میروم به شام… بماند بقیّهاش
دلواپسم برای سرت روی نیزهها
از سنگ پشت بام… بماند بقیّهاش
دلواپسی برای من و بهر دخترت
در مجلس حرام… بماند بقیّهاش
حالا قرار هست کجاها رود سرش؟
از کوفه تا به شام… بماند بقیّهاش
تنها اشارهای کنم و رد شوم از آن
از روی پشت بام … بماند بقیّهاش
قصّه به “سر” رسید و تازه شروع شد
شعرم نشد تمام… بماند بقیّهاش