یک داستان، یک پند
✍️
در تذکرة الاولیاء آمده است، عارفی در بغداد بود که مردم شهر او را به عرفان می شناختند. تاجری در همان شهر بغداد کنیز زیبارویی داشت. تاجر قصد سفر به بصره برای گرفتن قرض خود از کسی را کرد و از عارف خواست که کنیز او را مدتی در سراپرده خانه خود محافظت کند. عارف پذیرفت و کنیز را در منزل خود به امانت جای داد. چون چشم عارف به کنیز زیباروی بهشتی افتاد،در سیاهی معصومانه چشمان کنیز، شب و روزش سیاه شد و لحظه ای آرزوی معاشقه با کنیز از مقابل دیدگان عارف محو نشد.
عارف نزد استاد خود آمد و استمداد کرد. استاد گفت: در مداین نزد ابو علی فارمدی برو تا تو را درمان کند. عارف به مداین رسید و آدرس خانه او را خواست. همه ملامتش کردند که او مردی پسرباز و همیشه مست است. پس به بغداد نزد استاد خود برگشت. داستان را گفت و استاد گفت: برو داخل خانه اش قدری بنشین و هرگز از ظاهر داستان مردم بر باطن آنها قضاوت نکن.
عارف نزد ابوعلی آمد. و دید همانطوری که مردم می گویند، پسر زیبای جوانی کنارش نشسته و خمره می ، در کنار اوست که پسرجوان زیبارویی در پیاله اش مدام می می ریزد.چند سوال پرسید، ابوعلی جواب او را به نیکی داد. عارف از پاسخ او فهمید که مرد عالمی است که نور علم الهی بر قلبش به قطع و یقین تابیده است.
چشم هایش پر شد و پرسید: ای ابوعلی این پسر کیست و این همه می خوردن برای تو بعید و جای سوال است. ابو علی گفت: این پسر غریبه نیست، این پسر زیبا روی ، پسر من از همسر دیگر من است که در بغداد دارم و کسی در این شهر نمی داند. و این خم می است ولی درونش می نیست آب است که روزی از می فروشی که به من قرض داشت به جای قرضم گرفتم و درون آن کامل شستم . عارف سوال کرد، تو که این اندازه خداترس و عارف هستی چرا بیرونت را چنین به مردم نشان داده ای که همه شهر تو را پسرباز و مشروب خوار بدانند؟
ابوعلی بدون این که مشکل عارف را از زبانش شنیده باشد. گفت: من ظاهرم را در شهر زشت نشان داده ام ، تا مردم به من اعتماد نکنند و کنیزشان به من نسپارند!!!!
عارف چون این سخن شید، عرق سردی کرد و دستی بر سر کوبید و از منزل ابوعلی خارج شد…..